چهره هایی که آسمان هرگز رنگ و رویشان را ندیده ، باید در هجوم سرمای شب بسوزند و در تابش مستقیم آفتاب ظهر پوست بیندازند .
انگار که لطیف ترین گل های گلخانه ای را به کویری ترین نقطه جهان تبعید کرده باشند .
خرابه تا نیمه های شب ، نه خرابه ای در کنار کاخ یزید که عزاخانه ای است در سوگ حسین و برادران و فرزندان حسین .
بچه ها با گریه به خواب می روند و تو مهیای نماز شب می شوی .
اما هنوز قامت نشسته خود را نبسته ای که صدای دختر سه ساله حسین به گریه بلند می شود .
گریه ای نه مثل همیشه ، گریه ای وحشتزده ، گریه ای به سان مارگزیده .
گریه کسی که تازه داغ دیده .
بچه بغل به بغل و دست به دست می شود اما آرام نمی گیرد .
اما امشب انگار ماجرا فرق می کند .
این گریه با گریه همیشه متفاوت است ، این گریه گریه ای نیست که به سادگی آرام بگیرد و به زودی پایان پذیرد.
تو هنوز بر سر سجاده ای که از سربریده ی حسین می شنوی که می گوید " خواهرم ! دخترم را آرام کن ."
رقیه جان ! رقیه جان ! دخترم ! نور چشمم ! به من بگو چه شده عزیز دلم ! بگو که در خواب چه دیده ای ! تو را به جان بابا حرف بزن .
یزید که می شنود ، دختر حسین به دنبال سر پدر می گردد ، دستور می دهد که سر را به خرابه بیاورند .
ورود سر امام به خرابه انگار تازه اول مصیبت است.
آفتاب در حجاب ، به قلم سید مهدی شجاعی